یک روز قهرمان، یک روز قذافی

نوشتار شده ی یک گفتگو:

 

سال 78 بود. بعد از حوادث کوی دانشگاه. رهبر دیدار عمومی داشت. من شب خودم را پای تلویزیون نگه داشته بودم تا سخنرانی رهبر را کامل بشنوم. سخنرانی به آخرش رسید که رهبر گفت: "من جان ناقبلم را اهدا می کنم... من مختصر آبرویم را اهدا می کنم..." و من در این لحظات به شدت می گریستم...

آن روزها من از طرفداران رهبر بودم. نیمچه مسوولیتی هم در بسیج داشتم. دانشجو هم بودم. عکس رهبر را روی صفحه ی اول همه کتاب های دانشگاهم چسبانده بودم.

آن روزها من فکر می کردم جدای آنکه چه اتفاقی واقعا در کوی دانشگاه افتاده؛ اما الان کسانی (که من نمی دانستم کی هستند) به رهبر حمله کرده اند. رهبر در خطر است. الان است که دیگر ما باید بایستیم. دیگر به چیزی دیگر نباید فکر کنیم. حتی به اصل ماجرا! وقتی رهبر این طور در تنگنا قرار گرفته است؛ من چرا راحت می خوابم؟

آنروزها من فکر میکردم اصلا توی این واقعه 18تیر، اگر کسی مظلوم واقع شده است؛ رهبر است! و هیچ فکر نمی کردم که 18تیر اصلا چطوری آفریده شد و با دانشجوها چه کاری کرده بودند!

ده سال گذشت. بار دوم بود که رهبر آمد و در منظر مردم گریه کرد: "من جان ناقابلی دارم... من جسم ناقصی دارم..."

این بار داشتم به این فکر می کردم که: ببین! رسما دارد فرمان قتل می دهد! ببین دارد به عمد و با طراحی خاصی؛ نیروهای امنیتی را تحریک می کند که الان وضع اضطراری است. همه فرامین قبلی مان که می گفتیم با عقلانیت و حکمت و مصلحت حرکت کنید؛ باطل است. الان دستتان باز است. الان بحث کربلا است! الان بُکشید!

و فردای آن روز یعنی در سی خرداد دیدیم که نیروهای امنیتی چه کار کردند!

رهبر سخن از ایستادن می کرد. اما این ایستادن دیگر برایم معنای قهرمانانه نداشت. معنای اصلی اش را بازیافته بودم. سرکوب و جنایت آگاهانه!

بار اول بچه گانه فکر می کردم و احساساتی می شدم. بار دوم عقلم کار می کرد و معنای واقعی حرف های یک حاکم ِ در قدرت را که برای بقایش بر سر قدرت؛ تحریک می کند و نیروهای امنیتی اش را به جان مردم می اندازد؛ تا فقط چند روز بیشتر بماند... این ها برایم معنا شد.

و امسال قذافی را که می بینم؛ که همان طور فرمان مقاومت و ایستادن و سرکوب صادر می کند؛ راحت تر معنای یک حاکم ظالم را در می یابم.

سال 78 او را قهرمانی شجاع و مظلوم می دیدم. سال 88 او را حاکم خونریز و شیاد.

امروز او را قذافی ِ تمام این سالها نام می گذارم!

آیا آنها که این روزها باطوم و کلت شان را بر جسم هموطنانشان نشانه می روند؛ مانند سال 78 من فکر می کنند؟

آیا می شود آنان را به گونه ای آگاه کنیم که هویت واقعی رهبر را بفهمند؟

بفهمند خیلی زودتر از من؛ که ده سال طول کشید؟!

می خواهم بگویم بسیجی های این روزها را سعی کنید درک کنید. نمی گویم همه ی آنها به قدر من در سال 78 پاک هستند و از روی عاطفه، دنبال رهبر افتاده اند. اما برخی شان اینگونه هستند. با چنین کسانی باید با عقل و احترام و درک سخن گفت.

فحاشی و سنگ پراندن و حمله به آنها یا رهبرشان؛ فقط آنها را متقاعد خواهد کرد که در انتخاب راهشان اشتباه نکرده اند.

پس کاری کنید بفهمند اشتباه کرده اند.

هیچ نظری موجود نیست:

تــصـــویــــر روز

تــصـــویــــر  روز