اکــــــیــــداً مــمــنــوع!

اتوبوس بین راه ایستاد و مسافران پیاده شدند. من هم به طرف دستشویی رفتم تا آبی به سر و رویم بزنم.
جلوی آینه ایستاده بودم که دیدم یک نفر بلند توی توالت گفت: «تو روحش!»
گفتم با من است؟ دیدم اگر با من بود باید می گفت توی روحت!.. پس خیالم راحت شد!
غرق جمال دلربای خودم توی آینه دستشویی بودم که دیدم نفر بعدی هم که تازه رفته بود توی آن توالت، با یک صدای کلفت و سیبیل دررفته‌ای گفت: «توی روحش!»
دیگر مشکوک شده بودم. نکند اینها من را بیرون دستشویی می بینند؛ و بعد که می روند آن تو، به من فحش می دهند؟ بُراق شدم از توالت که بیرون آمد تیز نگاهش کنم، شاید بترسد و از گفته شرم‌آورش پشیمان شود! اما طرف آمد بیرون و خیلی سرحال رفت پی کارش! دستش را هم نشسُت بی‌تربیت!
داشتم خودم را قانع می کردم که به من ربطی ندارد بابا!... که نفر بعدی هم رفت تو و همان ماجرا تکرار شد!... دیگر داشتم عصبانی می شدم. یک نگاه به خودم توی آینه انداختم. گفتم شاید شکل خاصی شده‌ام امروز!.. که دیدم نه، مثل همیشه نچسب‌ام!
نفر سوم که رفت بیرون، گفتم بروم توی این توالت را ببینم شاید ماجرا زیر سر این توالت صاحب‌مرده باشد!
پس رفتم آن تو را یک نگاهی انداختم... دیدم یک نفر با ماژیک پشت در توالت نوشته است:
"در این مستراح شاشیدن و گوزیدن تو روح مقام معظم ممنوع می‌باشد"
در حالیکه از خنده ریسه رفته بودم از دستشویی آمدم بیرون. و همان طور خندان و اُفتان خودم را به اتوبوس رساندم! زیر نگاه متعجب مسافران؛ خودم را روی صندلی‌ام انداختم؛ در حالیکه هنوز نمی توانستم جلوی بلند خندیدن‌ام را بگیرم...!

----
خاطره از احمد کاف.
----

رادیو اگر از برخی کلمات نامناسب در مطلب فوق عذرخواهی می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

تــصـــویــــر روز

تــصـــویــــر  روز