مامور با لباس شخصی و یک بیسیم به دست، وارد اتاق شد؛ و پشت میز نشست. دور تا دور این اتاق ِ نسبتا بزرگ، پنج تا میز دیگر هم بود که متعلق به پنج مامور دیگر بود.
سر مامور پایین بود و داشت برگه ای را می خواند. لحظاتی نگذشته بود که یک نفر دیگر با یونیفرم کامل نیرو انتظامی وارد اتاق شد. مامور به احترامش از جا بلند شد. نفر تازه وارد، مامور را کنار اتاق برد و درگوشش حرفهایی زد. او سرهنگ بود؛ سرهنگ یگان ویژه.
مامور سر جایش برگشت. و شروع کرد به سوال کردن. مرد بازداشت شده، نمی فهمید برای چی آنجاست. و به چه جرمی دستگیر شده است.
مامور لباس شخصی همه جور سوالی پرسید. مرد هم جواب می داد. اما سوالات تمامی نداشت. آخر سر مرد خسته شد. با صدایی که اندکی هم بلند شده بود؛ پرسید: آخر مشکل شما چیست؟ بگویید تا کمکتان کنم.
مامور صدایش را کلفت کرد و گفت: ما مشکلی نداریم. تو مشکل داری. الان باید به خودت کمک کنی.
مرد مستاصل شده بود. واقعا می خواست بداند قضیه چیست.
مامور گفت پس حرف نمی زنی؟
مرد گفت: من نمی دانم باید چی بگویم.
مامور یک برگه از کنار میزش برداشت که رویش نوشته شده بود: "قرار بازداشت". بعد گفت: خیلی خوب! و شروع کرد به نوشتن.
مرد ترسید. کمی خم شد تا مامور بتواند سر او را ببیند. بعد گفت: من واقعا نمی دانم از چه چیزی باید حرف بزنم.
مامور سرش را بلند کرد. به مرد نگاه دوخت. و در همان حالت گفت: برای چی در مراسم ختم، شعار "الله اکبر" سر دادید؟ چرا گفتید: "هیات منّا الذله"؟ هان؟
چشمان مرد گرد شده بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر