صفر: این نوشته در مورد رضاامیرخانی ِ این روزهاست. مصاحبه ای که چند روز پیش کرد و حرفهایی که زد. بحثهایی که از قبل ترش، با سکوتش در انتخابات دوسال پیش شروع شده بود و در کتاب آخرش-جانستان کابلستان- آن را بیشتر باز کرد و مقدمه ای شد برای اتفاقی که میدانستیم دیر یا زود خواهد افتاد و مصاحبه ی چند روز پیش همان اتفاق بود؛ رضاامیرخانی به صراحت نگاه شخصی اش در مورد مسائل سیاسی را بیان کرد و از رضاامیرخانی انقلابی ِ جدیدی پرده برداشت که بی نهایت متفاوت بود با رضاامیرخانی ای که هواداران بسیارش او را به آن میشناختند. تغییر یا رونمایی از تغییرات. اصل قضیه ثابت است؛ رضاامیرخانی آن سبک انقلابی که همه فکر میکردند نیست. این نوشته در مورد همین رضاامیرخانی ِ جدید است. و نه در مورد کتاب آخرش. هرچند این بحث از کتاب آخر رضاامیرخانی و فصل انتخابات آن شروع میشود. از سر همین، خیلی گذرا باید بگویم که این نوشته در تائید یا رد کتاب نیست. اصلش به عنوان یک علاقه مند خیلی قدیمی ِ او، جانستان را ضعیف ترین کتابش میدانم. سرشار از انواع ضعفها؛ از قلم و مسائل فنی، تا مسائل محتوایی و منطق و بیانات شخصی. این نوشته در مورد خود رضاامیرخانی ست.
یک قضیه از کجا شروع شد؟ دوسال پیش، در هنگامه ی قضایای پس از انتخابات رضاامیرخانی سکوت کرد و حاضر به موضع گیری نشد. نه مانند محمدرضا سرشار و فرج الله سلحشور در پشتیبانی از نظام، و نه مانند محمد نوری زاد و سید مهدی شجاعی در پشتیبانی از مخالفان. سکوتی که همان زمان انبوه اعتراضات هوادارانش در دو طیف را برانگیخت. امری که با گذر زمان و به زعم دوستان«روشن شدن حق از باطل» تشدید هم شد. اما واکنش امیرخانی یک سکوت یک سره بود. امری که موجب تردیدهای جدی مخاطبانش در انقلابی بودن امیرخانی و منجر به ریزش محسوس هواداران انقلابی او شد. و یکی از نشانه هایش، کاهش فروش کتابها و به خصوص نفحات نفت که در همان سال بعد از انتخابات چاپ شد.
یک و نیم! این وسط یک تذکر خیلی مهم و ضروری باید داد. این نکته ی مهم که امیرخانی مخاطب بسیار زیادی دارد و همین صحبت در مورد او را ضروری میکند. در بین انقلابیها و طیف متدین جوان، رضاامیرخانی یک«ستاره»ی بی چون و چراست؛ یک جوان متدین ِ امروزی ِ خوش تیپ ِ هیئتی ِ مرید رهبر ِ درس خوانده ی سمپادی ِ آمریکا رفته. جامع تمام صفات کمال! و در کنار همه ی اینها، یک نویسنده ی چیره دست. لااقل در شهر کورهای ادبیات انقلاب. در جایی که جوانهای انقلابی از روز اول در حیطه ی خاصی مطالعه دارند و قله ی شان محمدرضا سرشار و ابراهیم حسن بیگی است و کتاب مقدس شان کتابهای روایت فتح و سانتی مانتالهای دفاع مقدس و عرفان نظرآهاری و خلاف سنگین شان جلال آل احمد و مصطفی مستور، جای شک نیست که رضاامیرخانی میشود یک قله. و این رمه ی بی چوپان ادبیات ندیده که غربی ها را کلا قبول ندارند و ادبیات ایرانی معاصر را هم از کل به خاطر تشبه به غرب نجس میدانند، برایش رضاامیرخانی میشود یک پیامبر. معجزه. کسی که لااقل قصه را خوب میفهمد و قلم خوبی دارد. همچه شخصیتی با فاصله ی نوری قرار میگیرد از نسل نویسندگانی که از حوزه ی هنری شروع کردند و با حمایتهای ناشران دولتی کتابشان در چرخه ی تولید توسط دولت-خرید توسط دولت قرار میگیرد. پس رضاامیرخانی میشود یک ستاره. و میرسد به این فروش میلیاردی؛ نیم میلیون نسخه. این فروش فارغ از پشتیبانی های نظام و تبلیغات صورت گرفته، یک واقعیت است. و یک نماد از شدت نفوذ در یک نسل. همین رضاامیرخانی را یک مسئله ی مهم میکند. همین کثرت هوادار.
دو سکوت رضاامیرخانی ادامه داشت و همین، موقعیت را در یک حالت«فریز» نگه داشته بود! حالتی که باز خیلیها را در کنار او نگه میداشت. رضاامیرخانی فقط کاری نکرده بود و آن خیل انبوه که با رضاامیرخانی رابطه ی عمیق داشتند و نمیتوانستند از او دل بکنند، همین برایشان کافی بود برای هنوز دوست داشتنش. بخصوص که رضاامیرخانی گذشته ی پرباری هم داشت که برایش حفاظ میشد؛ داستان سیستان. و این یکی دیگر از مسائلی است که در شناخت امیرخانی و این موقعیت باید به شدت مورد دقت قرار بگیرد.داستان سیستان یک سفرنامه ی به شدت خواندنی بود از یک سفر با رهبر که شاید بشود گفت به اندازه ی نیمی از تمام تبلیغهای این بیست سال نظام در آشتی دادن و وجهه درست کردن برای رهبر در یک نسل اثر داشت. کتابی با درونمایه ی به شدت سیاسی و در ظاهری به شدت سیاست گریز. ترکیبی که با قلم رضاامیرخانی توانست یک معجزه را رقم بزند؛ نمیشد این کتاب را خواند و عاشق رهبری که در آن توصیف شده بود نشد. تجربه ای آنقدر موفق که دفتر رهبری را در یک اشتباه بزرگ به تکرار گتره ای آن واداشت؛ پنج شش سفرنامه ی دیگر در همین سبک تولید شدند. که سه تایشان را که خودم خواندم، فقط سه کپی به شدت ضعیف و واو به واو از کتاب امیرخانی دیدم!! داستان سیستان یک بازی بدون بازنده بود؛ رضاامیرخانی به شهرت و محبوبیتی فراگیر در بین انقلابیها رسید و نظام هم یک تجربه ی هنری بسیار موفق برای تبلیغ خودش به دست آورد. شاید بشود گفت که دومینوی موفقیت رضاامیرخانی بدون اغراق بعد از داستان سیستان شروع شد. سال هشتاد و دو. کتابهایش که تا قبل از آن در دو و سه چاپ متوقف مانده بودند، ناگهان دیده شدند و به صورت تصاعدی چاپ خوردند.(هنوز یادم نمیرود که آن سالهای اول، وقتی اسم رضاامیرخانی را سرچ میکردیم حتا در نتایج اول هم نمیآمد و صفحه ی اول نتایج مربوط به استاد غلامحسین امیرخانی را میآورد فقط! خلاصه اینکه ما از قدمای اصحاب هستیم و از اولین کاشفان رضاامیرخانی!) رضاامیرخانی که تا قبل از آن به عنوان یک قصه نویس مذهبی کم و بیش دیده شده بود، حالا به صورت رسمی میل شدیدی وجود داشت که دیده شود!!!
سه از این دو حاشیه و فلاش بک وسط متن بگذریم و به امروز برسیم. پایان ماه عسل رضاامیرخانی با هوادرانش و پایان دورانِ ستاره ی ادبیات انقلاب بودن. رضاامیرخانی بعد از دوسال سکوت، در جانستان کابلستان و در فصلی به عنوان انتخابات، خیلی صریح و روشن در مورد سکوتش صحبت کرد. لب کلام رضاامیرخانی این بود که او یک شخصیت فرهنگی است و نه یک شخصیت سیاسی. پس در مسائل سیاسی سکوت میکند. حرفی که فکر میکنم بطلان و بدویتش امری روشن باشد. چیزی که فارغ از عقیده ی شخصی ام در مورد شخص رضاامیرخانی، آن را فقط یک توجیه و ماستمالی کلاسیک میبینم. شکاف از همان شروع شد؛ انقلابیهایی که آنقدر که رضاامیرخانی فکر میکرد ساده و گاگول! نبودند و متوجه قضیه شدند. همانطور که انتظارش میرفت، خیلیها این حرف را قبول نکردند. و البته که حق داشتند؛
چهار ادعای رضاامیرخانی دو مشکل عمده داشت! اولین مشکلش اینکه این ادعا با اعتقاداتی که او ادعایش را میکند به هیچ وجه تطابق ندارد. او مدعی اعتقاد به ولایت مطلقه ی فقیه و هم اعتقاد به شخص رهبری به عنوان ولی فقیه است. وقتی او این دو امر را پذیرفته، و به صورت آشکار هم رهبر در زمان انتخابات از«همه»ی هوادارانش خواست که به میدان بیایند، سکوت چه معنایی میتواند داشته باشد جز عافیت طلبی و نگه داشتن وجهه در صورت سقوط نظام؟ دقیقا مثل خیلیهای دیگر؛ از عادل فردوسی پور که چندوقتی به تلویزیون نیامد تا خوب جهت باد را تشخیص بدهد، تا آقایانی در حوزه ی علمیه که سینه چاک ولایت نشان میدادند در ظاهر و در روزهای انتخابات پنهان شدند! و توجیه ِ آدم سیاست نبودن، خنده دار ترین حرف ممکن است. با این منطق، یک راننده تاکسی هم پس باید بگوید من سیاسی نیستم و راننده تاکسی هستم و یک کارمند و یک زن خانه دار و .. در واقع رضاامیرخانی یک مغالطه ی ساده کرده است در امر سیاست. ایستادن بر سر عقیده و دفاع از آن، وظیفه ی هر معتقد است. سیاست ورزی به این معنا، مانند رای دادن وظیفه ی هر شهروند است. و این وسط کسی حق ندارد خودش را استثنا کند. خاصه با اعتقادی که او به ولایت فقیه دارد. در مرام آن اعتقاد، امر ولی فقیه به قاعده ی امر معصوم باید مورد اطاعت قرار بگیرد. بی هیچ عذری. و هم اینکه مگر خود رهبر نمیدانست که شمای نوعی سیاسی نیستید که از همه خواست در صحنه بیایند؟
و اما روی دیگر مشکل توجیه رضاامیرخانی، بررسی مصداقی خود اوست. بر فرض که این حرف خنده دار را قبول کردیم که ایشان چون قصه نویس است، اصولا تکلیف سیاسی از گردنش ساقط است. اما چیزی که هست گذشته ی اوست که خیلی روشن است؛ پیوندی عمیق با سیاست، و اتفاقا همین سطحی ترین حالتش!!!؛ یک مورد روشن، خود سفر سیستان و بعد سفر بم با رهبر که سخت است غیرسیاسی جلوه دادنش و ماموریتی که در آن سفر داشته برای سفرنامه نویسی. و بعد، موضع گیری های به شدت عمیق بر علیه سید محمد خاتمی و مطالب تمسخر آمیزی که در مورد او و دولت اصلاحات در سایت لوح مینوشت. یادداشتهایی که از تمسخر محمدعلی ابطحی و سیدمحمد خاتمی(قضیه ی کافی نت) شروع میشد تا ایردات پی در پی به ارکان دولت اصلاحات و حتا جانبداری از احمدی نژاد شهردار در قضیه ی اصطکاک شهرداری و دولت. و دیگر، موضع گیری های او در مورد رد صلاحیتهای گسترده انتخابات مجلس ششم مجلس. که در یادداشتی، شورای نگهبان را جوانمردی خوانده بود که مرده ی در حال احتضار-جنبش اصلاحات- را با تیر خلاص کرده است. و بعدتر، چرخش سیاسی عمیقش در ضدیت با احمدی نژاد و دولتش که نفحات نفت یکی از نمادهایش بود و نماد بارزترش که وجهه ی سیاسی اش قابل انکار نیست، نوشتن دو یادداشت در ایام بعد از انتخابات در روزنامه ی اعتماد ملی بر علیه احمدی نژاد بود. و تا همین مصاحبه با نسیم بیداری و کوبیدن احمدی نژاد و گفتن از هاشمی رفسنجانی. و خب قطعا رفسنجانی امری سیاسی است نه از اصول داستان نویسی! مجموعه ی این رفتارها و دیگر موارد که بیش از این جای شمردنشان نیست، به روشنی نشان میدهد که رضاامیرخانی هیچ وقت به این شعار عجیب و غریبش پایبند نبوده. و این در بهترین حالت توجیهی بوده که ساخته برای گذراندن همین چندروز و درست کردن آن سکوت.
توجیه رضاامیرخانی، فقط یک ماستمالی ساده بود. که البته برای سطح عمومی درک سیاسی جوانان هوادارش شاید کافی هم بود. دختران و پسران کم سن و سال انقلابی که همه ی دانسته شان از دین و سیاست، ولایت فقیه و جنگ نرم است. اما قطعا آدمهای باهوش تری هم هستند که این حرفها را نپذیرند. کسانی که در این دستگاه عریض و طویل، با چشمان تیزبین مسئول رصد آدمها و دسته بندی آنها هستند. ما که هیچ، کلا خارجیم از دسته بندی و جزء منحرفین هستیم(!)، ولی دوستان انقلابی دائم در حال نظارت شدن هستند. نمیشود کسی با همین انقلاب بزرگ شود و هوادار پیدا کند از برکتش، و بعد نخواهد در روز جزا(!)، حق انقلاب را ادا کند. نامردی، اصولا چیز بدی است و در عالم سیاست، خیلی خیلی بد! رضاامیرخانی شاید حساب این را نکرده بود. و هم حساب«شدید العقاب»و«سریع الحساب»بودن و حافظه ی قوی دوستان را!!!..
پنج جانستان کابلستان با همین توجیه آبکی سکوت منتشر میشود و مطابق پیش بینی، دل خیلی از هواداران دل نازک(خصوصا با توجه با غلبه ی خواهران بر برادران در زمینه ی ادبیات انقلاب) را میبرد و آرامشان میکند. به خصوص با توجه به فقر شدید ادبیات انقلاب و نبودن هیچ کس دیگری نه در سطح رضاامیرخانی و نه حتا با فاصله ی زیاد از او. فقری که بعد از از دست رفتن نوری زاد و سید مهدی شجاعی و ابراهیم حاتمی کیا، شدیدتر هم شده بود. اینجا بود که انقلابیها پای بحث جذب حداکثری و دفع حداقلی را هم به میان میکشیدند تا کسی رضاامیرخانی را بی بصیرت و اخراجی نخواند. ولی آتش زیر خاکستر، بالاخره روزی زبانه باید میکشید. چیزی که البته از خیلی قبل ترش آدمهای باهوش تری نظیر روزنامه ی کیهان و سایت رجا و وحید جلیلی و جریانش فهمیده بودند. و مصاحبه ی امیرخانی با نسیم بیداری و حرفهای بی پرده اش، همان بادی بود که باید میوزید تا آتش زیرخاکستر روشن شود..
شش حالا رضاامیرخانی آن چیز شبیه نقاب را کاملا کنار گذاشته. آن پوشش سکوت. میشود اینطور گفت، و میشود طور دیگری گفت و گفت رضاامیرخانی حالا تغییر کرده با رضاامیرخانی نویسنده ی داستان سیستان. او صراحتا از الگوی ترکیه میگوید و نظام را متهم به استبداد و میدان ندادن به آزادی میکند. حرفهایش واکنش سریع جریانات مختلف انقلابی را به دنبال دارد؛«خطر بزرگ؛ غول بزرگ ادبیات انقلاب و سوپراستار ما، از عقائدش برگشته و خارج شده از انقلاب، جوانان را دریابید». یک آب در خوابگه مورچگان کلاسیک. اینکه کسی که زمانی داستان سیستان را نوشته بود و رهبر را تا حد یک قدیس و معصوم بالا برده بود، حالا همین نظام را متهم به استبداد میکند. از رجانیور تا کیهان. همه شروع میکنند. و آنقدر دستپاچه که به کسی مطلب رجانیوز را میدهند بنویسد که هنوز نمیداند بیوتن که از مشهورترین کتابهای امیرخانی است، رمان است نه سفرنامه!!(ظاهرا رجانیوز به صورت قراردادی و عمومی کار میکنند نویسندگانش و کلا کارشان کوبیدن است، چه مخملباف باشد چه امیرخانی چه جرج سورس چه مشایی!) و بعد، بریدن ها شروع میشود. فضای این روزهای گودر و یا کامنتهای پای مطالب این را کاملا نشان میدهد؛«من فکر میکردم آقای امیرخانی آدم خوبیه. ولی ایشون یا بی بصیرت هستن یا منافق. من دیگه کتاباشونو نمیخرم و هدیه نمیدم»..
هفت اما چرا رضاامیرخانی این کار را کرد؟ در ظاهر امر، به نظر اتفاق منطقی ای نمیآید؛ کسی که فعلا در همین سیستم هست و دارد استفاده اش را میبرد، لزومی ندارد خودش را مهره ی سوخته کند. مگر اینکه یک پارتیزان آرمانگرا باشد که رضاامیرخانی صاف همان اول روشن کرده آن نیست. و این امر رایجی است. از عطای مهاجرانی که در زمان وزارت دم برنمیآورد از ضدیتش، تا روزنامه نگاران اصلاح طلب که برای زنده ماندن مجبورند کتمان کنند عقائدشان را. پس چرا رضاامیرخانی یکهو همه چیز را به هم ریخت؟ به نظر من بر اثر یک سوء تفاهم؛ رضاامیرخانی برای خودش مخاطبی بیشتر و گسترده تر از انقلابیها قائل بود، روشنفکرها و جریان جدی ادبیات ایران. او خودش را جلال آل احمد میدانست. و این بزرگترین اشتباه رضاامیرخانی بود..
هشت این یک واقعیت است که رضاامیرخانی با تمام خوبیها و قدرتش، در خارج از فضای گلخانه ای و حمایتی انقلاب، هیچ کجای ادبیات داستانی ایران نیست. نظرسنجیهای پایان دهه ی هشتاد مجلات روشنفکری و حتا نیمه روشنفکری و عمومی تر مانند چلچراغ، شاید گواه خوبی باشند. نظرسنجی از پنجاه شصت نفر از چهره های ادبیات برای انتخاب برترین آثار این دهه. به جز یک نفر، هیچ کس اسم کتابی از امیرخانی را نمیآورد. ما میتوانیم به فضای روشنفکری فحش بدهیم و آن را غیرواقعی و یک عالمه چیز دیگر که سی سال است جمهوری اسلامی میگوید بدانیم، ولی بالاخره این یک واقعیت است. رضاامیرخانی در آنها جایگاهی ندارد. و جنس فروش و مخاطب این را به راحتی روشن میکند. یا جوانان انقلابی، یا کتاب زرد خوانها به برکت خط عاشقانه ی کتابهایش. مخاطب جدی ادبیات در ایران، رضاامیرخانی را نمیخواند. به جز به عنوان یک نویسنده ی پرفروش برای یک تورق. بدون تعارف هم، رضاامیرخانی قصه نویس خوبی نیست. از مجموعه داستان اولش، تا حتا من او. مسئله ای که خیلیها به آن اعتقاد دارند. بحثی که البته میلی به باز کردنش ندارم. یکی از بینهایت اقبال های رضاامیرخانی در همین بود که مخاطبش از سخیف ترین سطح ادبیات شروع کرده بود و برای همین ضعفهای او را نمیتوانست ببیند. ولی مخاطب جدی نه. شاید رضاامیرخانی به چندمصاحبه ای که با او شده به این نتیجه رسیده باشد که نفوذ بالایی دارد. مصاحبه هایی از تمام طیفها. امری که به نظر من ناشی از نفوذ نیست، یکی ناشی از احترام ذاتی هرچهره ی معروف است که هر نشریه ای را خواهان مصاحبه اش میکند، حتا اگر مسعود ده نمکی باشد، و دیگری ناشی از همان مخالف خوانی ها. که طبعا نشریات«آن»وری به شدت مایل به ترویج و تبلیغ آدمی هستند که«این»وری بوده و حالا«آن»وری دارد میشود. یعنی اموری جنبی. نه به خاطر ذات خود او. شاید بهتر باشد رضاامیرخانی یکبار از بیرون به قضیه نگاه کند. تخمین بدی زده است که اگر اشتباه دربیاید، قطعا نتیجه ی بسیار تلخی برایش خواهد داشت. یک پایان به شدت زودهنگام.
آخر و آینده؟ کسی نمیداند. که رضاامیرخانی، حالا به شدت پیونده خورده است با سیاست. یک بازی. که میتواند برنده داشته باشد، و میتواند فقط بازنده. این نوشته، از همین، فقط میتواند یک فرضیه باشد. که فارغ از اینها، رضاامیرخانی اساسا آدم پیچیده ای است. حتا اگر بخواهیم به باقی حرف و حدیثها نگاه نکنیم، همین که آدمی برای سفری سیاسی و نوشتن سفرنامه ای تبلیغی انتخاب شود و آن شدت رابطه ی نزدیک با عالی ترین نهاد قدرت را داشته باشد، ذاتا مشکوکیت و پیچیده گی برای او میآورد. رضاامیرخانی آدمی است که فارغ از اینها، شخصا دوستش دارم و حق زیادی بر گردن من دارد. و از همین هم، این نوشته به معنای ذم او نیست. که سبک زندگی هر شخص و سیاسی بودن یا نبودنش، انتخابی است که حق آن شخص است. ارادت من–که اصولا هم چیز مهمی نیست!- شاید به خاطر جزئیات کم و زیاد شود، ولی در نهان خودش باقی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر