بهزادنا

خاطراتی از بهزاد نبوی منتشر شد:

من متولد ۱۳۲۱ در تهران هستم. پدرم اهل سبزوار و مادرم تبریزی است. هر دو برای ادامه تحصیل به تهران آمده و در این‌جا باهم آشنا شده و ازدواج کردند. نسب پدری من به مرحوم حاج ملاهادی سبزواری می‌رسد... ولی در عین حال پدر بنده متخلق به خصوصیات و خلقیات پدر وجدش نبوده و با آن‌ها از نظر فکری و عقیدتی تشابهی نداشت. از نظر خانواده مادری نیز پدربزرگم در زمره روشنفکران فعال در انقلاب مشروطیت به شمار می‌‌رفت. او در حزب «اجتماعیون و عامیون» - که بعد از انقلاب مشروطیت به وجود آمد- عضویت داشت. 
*
مادرم نیز یک خانم تحصیل‌کرده و مدرس دانشگاه بود و به دلیل اختلافاتی که با پدرم داشتند، در زمان طفولیت بنده، از هم جدا شدند. تا آن‌جایی که به‌خاطر دارم مادرم به‌طور مداوم و مستمر کارکرده و تا مدت‌ها تامین معاش دایی‌ها، خاله‌ها و پدربزرگم را برعهده داشت. من تقریباً تمام کودکیم را با پدربزرگم گذارندم و در حقیقت روحیاتم در خانه او شکل گرفت... 
*
پدربزرگم از سال ۱۳۱۵ تا شهریور۱۳۲۰ در زندان رضاشاه گرفتار بود. در آن زمان یک گروه ۱۰۲ نفری- به دنبال گروه ۵۳ نفره تقی ارانی- دستگیر شدند، که پدربزرگم نیز در شمار آنان بود. رژیم رضاشاه به پدربزرگم اتهام زده بود که با گروه «۵۳ نفر» همکاری داشته است. ولی وی همیشه این اتهام را تکذیب کرده وحتی نسبت به خصوصیات فردی و فکری بسیاری از اعضای آن گروه و رفتارشان در زندان انتقاد داشت. واقعیت ماجرای دستگیری آن مرحوم این بود که تحصیلات عالیه خود را قبل و بعد از انقلاب اکتبر روسیه در آن کشور به پایان رسانده بود و به همین دلیل به زبان روسی مسلط بود. به همین دلیل، در دوران رضاخان در یک شرکت پنبه و نئوپان روسی به عنوان مترجم مشغول کار شد. ایشان می‌گفت: «سرپاس مختاری رئیس شهربانی رضاشاه چندبار پیغام داده بود که تو باید برای ما جاسوسی کنی و من گفتم: جاسوسی نمی‌کنم و چون جاسوسی نکردم برایم پرونده‌سازی کرده و دستگیرم کردند 
*
به یاد دارم در روز ۲۹ تیرماه ۳۱، با یکی از دایی‌هایم در تظاهرات برضد قوام و به نفع مرحوم مصدق شرکت کردم. در میدان مخبر‌الدوله-چهارراه استقلال کنونی- تظاهرات بود. حدود دویست متربالا‌تر، سربازان مسلح حکومت نظامی، خیابان را بسته بودند  و به طرف مردم تیراندازی می‌کردند. مردم هم از کوچه و خیابان‌ها بیرون آمده و شعار می‌دادند و با حمله پلیس و ماموران حکومت نظامی به داخل کوچه‌ها و خیابان‌ها فرعی فرار می‌کردند. دایی‌ام مرا در خیابان ظهیر‌الاسلام نگه‌داشت و خودش به جمعیت کوچکی- بالغ بر صد نفر- در سر خیابان ملحق شد. دایی‌ام چون صدای کلفت و رسا داشت رهبری جمع برای شعار دادن را به دست گرفت، مامورین هم واکنش نشان داده، تیراندازی کردند. همه فرار کردند، اما دایی‌ام کله‌شقی کرد و همان‌جا ایستاد و با مامورین درگیر شد. چند دقیقه قبل از این واقعه نیز یکی از تظاهر‌ات‌کنندگان به ضرب گلوله سربازان به شهادت رسیده بود و من شاهد آن صحنه بودم، تصور کردم که دایی‌ام را هم خواهند کشت. در نزدیکی محلی که ایستاده بودم، مقداری سنگ و آجر برای تعمیر پیاده‌رو ریخته بودند. یک سنگ برداشتم و در حالیکه فریاد می‌کشیدم دایی‌ام را کشتند، به سمت مامورین دویدم. به عقلم نمی‌رسید که ممکن است این کار فایده‌ای نداشته باشد، اما در این سن و سال، این تنها کاری بود که به ذهنم رسید. اقدام من باعث به هیجان آمدن جمعیتی که به داخل خیابان‌های فرعی فرار کرده بودند، شد. آن‌ها نیز آن پاره سنگ‌ها را برداشته و به سوی پلیس حمله بردند. پلیس هم عقب نشست. به این ترتیب دایی‌ام از دست آن‌ها نجات یافت... 
*
به همین دلیل از سال‌۱۳۴۷ هم زمان با تشکیل گروه مسلح، شرکتی را به اتفاق دو تن از هم‌دوره‌ای‌های دانشگاه و یک دوست دیگر برای انجام کارهای الکترونیکی و مخابراتی تاسیس کردیم... به تدریج وضع اقتصادی شرکت خوب شد. تصور همه این بود که من به عنوان یک پیمانکار فعال و پولدار دیگر به دنبال فعالیت سیاسی نیستم.... در اردیبهشت ۱۳۵۱ یکی از دوستانم خبر داد که تحت تعقیب است. لذا ما چهارنفری که کادر اصلی گروه بودیم، تصمیم گرفتیم مخفی بشویم. به این ترتیب از خردادماه آن سال زندگی مخفی من شروع شد. 
*
به خانواده‌ام هم گفتم: «به مسافرت می‌روم» در ابتدای دوران مخفی شدن نه خانه‌ای داشتیم نه یک شغل پوشش برای خود انتخاب کرده بودیم... برای این‌که در زندگی مخفی موفق شویم، چند روزی را به قبرستان‌های دولت‌آباد، واقع در جاده شهرری رفتیم. الان در آن‌جا آپارتمان‌سازی کرده‌اند، اما در آن زمان بیابان بود. به جز ما در آن قبرستان، شب‌ها قمارباز‌ها و قاچاقچیان هم می‌آمدند. شب‌ها در کنار قبر‌ها می‌خوابیدیم و به این ترتیب زندگی مخفی را آغاز کردیم. 
... *
من قبل از اختفا سهام خودم را در شرکت با شرکا صلح کردم، آن‌ها هم هرچه که می‌توانستند پول تهیه کنند به من دادند. نزدیک به سیصدهزارتومان هم پول، به صورت چک‌های تضمینی هزار تومانی از آن‌ها گرفتم. این پول‌ها را هم در‌‌ همان دولت‌آباد داخل یک نایلون ضدرطوبت در کنار یکی از قبر‌ها چال کردم.... بلاخره پس از مدتی در یک مغازه سیم‌کشی کاری پیدا کردم.... اوایل خرداد در یک دکان سیم‌کشی در خیابان ولیعصر پایین‌تر از خیابان امام خمینی مشغول کارشدم. در آن فصل کار اصلی آ‌ن مغازه نصب کولر بود. اولین جایی که مرا برای نصب کولر بردند، اتفاقاً نزدیک خانه خودمان و در منزل خانم مهستی-خواننده معروف آن زمان-بود. 
*
با توجه به اینکه فرزندان صاحب مغازه دانشجو بودند و مغازه نیز در نزدیکی خانه خودمان بود پس از مدت کوتاهی آن شغل را‌‌ رها کردم... پس از چند روز در نازی‌آباد به عنوان شاگرد یک مغازه سیم‌کشی مشغول کار شدم... چند روز بعد در خیابان قلعه‌مرغی کنار ریل راه‌آهن جایی برای سکونت یافتم. 
*
من برای خودم شناسنامه جعلی درست کردم. در شناسنامه جعلی، اسم من حمید جها‌ن‌بین و محل تولدم مراغه بود. لهجه‌ام را ترکی کرده بودم و با همه به زبان ترکی صحبت می‌کردم... 
*
پس از آن‌که مرا دستگیر کردند یک بازرسی بدنی انجام دادند و از پشت به دست‌هایم دستبند زده و چشم‌هایم را نیز بستند. ابتدا اسم مرا پرسیدند. گفتم: «من حمید جهانبین هستم.» گفتند: «فلان فلان‌شده، به تو می‌فهمانیم که حمیدجهانبین کیست؟» 
*
فهمیدم قضیه لو رفته‌است. لذا سیانوری را که در دهانم بود را گاززده و خوردم، و شهادتین را زیرلب خواندم. سیانور باید خیلی زود اثر کند، اما چهارپنج دقیقه گذشت و خبری نشد! 
*
هفت روز به صورت مداوم از من بازجویی می‌کردند... پس از آن نیز تا دوماه به صورت‌گاه و بی‌گاه از من بازجویی می‌­کردند. بعد از دو ماه بازجویی من تمام شد، اما تا ۲۰ ماه در سلول انفرادی بودم... 
*
از تمام دوران بیست ماهه زندان انفرادی، یک سال در اوین و بقیه را در قزل قلعه بودم. زندان اوین شرایط سخت‌تری داشت. در اوین نه ملاقاتی داشتیم و نه اجازه هواخوری منظم می‌دادند. گاهی اوقات تا دو ماه به هواخوری نمی‌­رفتیم.... 
در زندان اوین کتاب، روزنامه و رادیو مطلقاً نداشتیم. بعد از ۴ ماه به اصرار زیاد به من یک قرآن دادند. روزهای اول زندان برای آدم خیلی سخت است. من هم در اوین حدود ده ما تنها بودم و به غیرازتنهایی مسأله شکنجه نیز بود. 
*
بعداز اینکه قادر به راه رفتن شدم تصمیم گرفتم که در سلول برنامه‌ریزی داشته باشم... حدود یک ماه و نیم پس از بازجویی مرا به سلول جدید منتقل کردند که پنجره‌ای کوچک داشت و در نتیجه سلول هوای بهتری داشت. من بر اساس یک برنامه‌ریزی دقیق روزانه حدود۲۲ کیلومتر پیاده‌روی می‌کردم. یعنی طول و عرض سلول را راه می‌رفتم. در سلول به صورت (L) راهپیمایی می‌‌کردم. در روز پنج هزاربار طول و عرض سلول را طی می‌کردم. این راهپیمایی حدود ۱۰ ساعت طول می‌کشید. من خیلی سریع راه می‌رفتم و برای اینکه سرم گیج نرود، در انتهای یک مسیر، در جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخیدم و در انتهای دیگر برخلاف عقربه‌های ساعت دور می‌زدم... درضمن پابرهنه راهپیمایی می‌کردم، خاصیتش هم این بود که کف پا پینه می‌بست و اگر بعداً می‌خواستند شلاق بزنند، مقاومت کف پا بیشتر می‌شد. حدود سه ساعت نیز در روز ورزش می‌کردم... ۴ ماه بعد به من قرآن دادند. وقتی را نیز برای قرائت قرآن در نظر گرفتم. در کنار راهپیمایی، ورزش و قرآن ۳ ساعت در روز نیز به خواندن نماز اختصاص داده بودم. از جمله نمازهای قضا ویا نمازهایی که فکر می‌کردم شاید مورد قبول نباشد

هیچ نظری موجود نیست:

تــصـــویــــر روز

تــصـــویــــر  روز