گاهی وسوسه نوشتن رها نمیکند. انگار که چیزهایی درون آدمی فریاد میکند. و ما مجبوریم آنها را بیرون بریزیم. و دنبال هزار روزنه میگردیم تا اینهمه فوران کند.
مستندی میدیدم... شیرهای ماده به گله بوفالوها حمله کرده بودند. یک بوفالوی قدرتمندِ نر در این میان زخمی شد. اما گله همچنان از این بوفالو دفاع میکرد و اجازه نمیداد که گله شیرها او را کاملا بدرد.
بوی خون بوفالوی زخمی، شیرها را جسورتر کرده بود. و آنها پیدرپی حمله میکردند.
گله بوفالوها عقب کشیده بود. و بوفالوی زخمی روی زمین نشسته بود. هر بار که شیرها به سمت او جلو میکشیدند، چند بوفالوی نر به حمایت از او، به شیرها حمله میکردند. و شیرها از جلوی شاخهای تیز اینان فرار میکردند. و این واقعه چندین بار تکرار شد.
اما ناگهان اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. یک بوفالوی نر قوی از گله بیرون آمد و با شاخهای جلو داده شده، حمله کرد! اما نه به شیرها!
او مستقیم به طرف بوفالوی زخمی رفت. و شاخهایش را توی شکم او فرو کرد. بوفالوی زخمی روی زمین چند تا غلط خورد.
کار تمام شده بود. شیرها روی بوفالوی نگونبخت پریدند. و او دریده شد...
کاری که تمام 7-8 شیر ماده نتوانسته بودند انجام دهند؛ یک بوفالوی نر انجام داد.
حالا به نظرتان کسی که سی سال است در ایران یکهتازی میکند، و بر قدرت تکیه زده، تا حالا چند بوفالوی نر رقیب را زخمی کرده و تحویل شیرهای ماده داده است؟
چند بهشتی و باهنر و رجایی تکهتکه شدند تا رهبر معظم انقلاب، پا بر فرق ملت ایران بگذارند؟...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر