جهانی را فرض کنیم بدون خدا. فرض محال که محال نیست. هستی بیصاحب است. از بد حادثه انسان مقیم دنیاست و هیچ کس آن بالا نیست که انسان به آن تکیه کند یا نکند. خودمان هستیم و خودمان.
پیرامون ما پر از درد است و رنج. میشود به جنگ برخی دردها رفت و شکستشان داد، دردهایی که انسانهای دیروز را زمینگیر میکرد، اما مقهور انسان امروز است. انسان فردا هم میتواند برخی از دردهای انسان امروز را نابود کند. اما دردهایی است که تا انسان انسان است، بالای سرش میچرخد. گاهی دردهای جاودانه، همگانی است و گاهی محدود و گاهی شخصی. نیازی به تکرار دردهای اشراف نیست.
انسان بدون خدا،[فرض این بود که هستی خدا ندارد] انسان ضعیف، انسانی که ناگزیر مغلوب طبیعت یا انسانهای دیگر است، در دنیای واقعی و خارجی خود راهی برای مبارزه ندارد، مبارزهای که در آن شکست خواهد خورد، چون ضعیفتر است. این انسان میتواند در ذهن خود برای خود تکیهگاه درست کند. خود را بیندازد در دامن یک قدرت بینهایت. قدرتی که اگر اراده کند به یاریاش خواهد آمد و پیروزش خواهد کرد.
جهل انسان، ناآگاهیاش به هستی، به آسمان، به زمین او را میترساند. از تاریکی میهراسد. انسان برای خود خدایی میآفریند و از بسیاری از ترسها میگریزد. خدای آفریدهی انسانها زاییدهی ترس باشد، زاییدهی ضعف انسانی باشد و یا هر چیز دیگر در دنیای ذهنی انسان تکیهگاه اوست و او را آرام میکند.
وقتی خدا نباشد، همه چیز جائز است. گزارههای اخلاقی الزامآور نمیشوند، یا دستکم تضمینی برای اجرای آن نیست. آنچه الزام گزارههای اخلاقی را در جوامع [بر فرض نبود خدا] تضمین میکند، منافع شخصی فرد در اجتماع است. تبعیت از قانونهای بشری و گزارههای اخلاقی و نفی آن، نوعی معامله و داد و ستد فرد است با دیگران. جامعه فردی را که قوانین را نفی کند، طرد یا مجازات میکند. اما اگر انسان به جایگاهی فراقانونی رسید، به مقامی که اجتماع قدرت آن را ندارد که او را مجازات کند، مثلا یک دیکتاتور یا یک فرد در یک جزیرهی دورافتاده، گزارههای اخلاقی و قوانین برای چنین فردی معنا ندارد. چه قانونی میتواند صدام را وادار به گزارههای اخلاقی کند، مگر قدرت بالاتر؟
خدائی آن بالا نیست، اما آیا انسان میتواند برای خودش خدائی بیآفریند و بپرستدش؟ وقتی خدا نباشد همه چیز جائز است حتی خداپرستی. این خداپرستی شخصی تا وقتی که به دیگران ربطی نداشته باشد جائز است. این خداپرستی در عین بیخدائی صرفاً یک امر شخصی میتواند باشد، فرد میتواند برای خود در برابر این خدا تکلیف وضع کند، اما نه برای دیگران. این خداپرستی نمیتواند فقیهانه باشد و صرفاً امری شخصی است. بله میتوان دیگری را به آن دعوت کرد، اما نمیتوان به اسم این خدای ساختگی تکلیف برای دیگران ساخت و یا به اسم این خدا مجازات کرد و در اجتماع ریاست کرد. مبنای بنیادین علم فقه، اثبات خارجی خداست و اگر نتواند اثبات کند نمیتواند تکلیف کند. همهی اینها بر فرض این است که خدایی نیست.
انسان اگر نتواند خدا را کشف کند،نیاز دارد آن را اختراع کند.[۱] اگر انسان آفریدهی خدا نباشد، محتاج است که خدا را بیافریند. این احتیاج بازگشت به الزام گزارههای اخلاقی و گریز از ترس و ضعف و … دارد. خدا -چه واقعی، چه ساختگی- زندگی را معنادار میکند. در دنیای بدون خدا، این بد نیست. انسان برای فرار از دردها راهی را جسته است، راهی ساده. برای تنهایی خودش، برای غریبی خود همدم قدرتمند ساخته است. مونسی که آرامَش میکند. این امری کاملاً شخصی است. خداپرستی در جهان بیخدایی میتواند همردیف سرگرمیها و تفریحات و هر چیزی که انسان را شاد میکند باشد. حتی برتر از آنها؛ چون لذتی معنوی است. دستکم میتواند دارویی باشد در ردیف داروها. دارویی که دردها را تسکین میدهد و زندگی را معنادار میسازد.
انسان بیخدای آسمانها میتواند از این هم فراتر رود. میتواند خداپرستی عارفانه داشته باشد، نه یک خداپرستی معاملی. انسان وقتی که برای فرار از ترس و ضعف به خدا پناه میآورد، نوعی معامله میکند، گریز از ترس در برابر پرستش. یک دادوستد که به نفع انسان است. این پرستش میتواند عاشقانه باشد در برابر هیچ چیز. انسان در عالم ذهنی خود، خدایی بسازد که همهی زیبائیها را دارد، قدرت مطلق است، خیرخواه مطلق است، دانای مطلق است، زیبای مطلق است، انسان میتواند عاشق چنین خدایی شود و از آن لذت ببرد. لذات معنوی بالاتر از لذات مادی است. لذت قدرت از لذت خوردن برتر است. لذت عزیز بودن از لذت بازی کردن برتر است. پرستش خدای دارای همهی زیباییها و خوبیها و همدمی با او، از زندگی مادی برتر است. انسان میتواند اگر حتی خدا نباشد، خدا بسازد، عاشقش شود و از بودن با او لذت ببرد.
بذکرک عاش قلبی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر